چشمت گهی از غمزه هشیار نخواهد شد


وین دل ز خراش او بی خار نخواهد شد

گر تیغ زنی بر تن، ور نیش زنی بر جان


ناگاه رود جانش، بیمار نخواهد شد

عشقت ز پی کشتن مردانه به کار آمد


شادم ز غمت باری بیکار نخواهد شد

بر ما فتد ار تابی زان رخ، چه شوی رنجه؟


مهتاب ز افتادن افگار نخواهد شد

بیهوده چه گریم خون اصلاح دل خود را؟


تقویم چو از جدول طومار نخواهد شد

خونخوار بود، خسرو، عاشق ز چنین باده


مست است که تا محشر هشیار نخواهد شد